Sunday, July 5, 2015

بدان سختی نيست...!

مولانا قطب‌الدّين به راهی می‌گذشت، شيخ سعدی را ديد که شاشه کرده و کير در ديوار می‌ماليد تا استبرا کند...
گفت: ای شيخ! چرا ديوارِ مردم سوراخ می‌کنی؟
گفت: قطب‌الدّين! ايمن باش؛ بدان سختی نيست که تو ديده‌ای!

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

حجی و جماع!

پدرِ حجی دو ماهیِ بزرگ بدو داد که: بفروش! او در کوچه‌ها می‌گرداند. بر درِ خانه‌ای رسيد، زنی خوب‌صورت او را ديد، گفت: يک ماهی به من بده تا تو را جماعی بدهم.
حجی ماهی بداد و جماع بستد! خوش‌اش آمده ماهیِ ديگر بداد و جماعی ديگر بکرد. پس بر درِ خانه نشست، گفت: قدری آب می‌خواهم. آن زن کوزه‌ای بدو داد؛ بخورد و کوزه بر زمين زد و بشکست.
ناگاه شوهرش را از دور بديد. در گريه افتاد. مرد پرسيد: چرا گريه می‌کنی؟ گفت: تشنه بودم، از اين خانه آب خواستم، کوزه از دست‌ام بيفتاد، بشکست؛ دو ماهی داشتم، خاتون به‌گروِ کوزه برداشته است؛ و من از ترسِ پدر، به خانه نمی‌يارم رفت.
مرد با زن عتاب کرد که: کوزه‌ای چه قدر دارد؟
ماهی‌ها بگرفت، به حجی داد تا به‌سلامت روانه شد.

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

آنچه بايد و آنچه نبايد!

ششتری زنی بخواست. شبِ اوّل که پيشِ او رفت، زن مویِ زهار نکنده بود. چون در او انداخت، زنک تيزی بکند. شوهر گفت: خاتون! آنچه بايد کند نمی‌کَنی و آنچه نبايد کند می‌کَنی!؟

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

Friday, March 6, 2015

شرعاً!

شخصی پسری خوب‌صورت داشت و جماع نمی‌داد. فقيهی با پدرش گفت: اگر اين پسرِ تو را بفروشند، شرعاً بيع‌اش باطل باشد، که منتفعٌ‌بِهْ نيست.

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

ثوابِ صدقه!

حجی گوسفندِ مردم می‌دزديد و گوشت‌اش صدقه می‌کرد. ازو پرسيدند که اين چه معنی دارد؟ گفت: ثوابِ صدقه با بزهِ دزدی برابر گردد، و در ميانه، پيه و دنبه‌اش توفير باشد.

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

دعویِ خدايی!

شخصی دعویِ خدايی می‌کرد، او را پيشِ خليفه بردند؛ [خليفه] او را گفت: پارسال، اين‌جا، يکی دعویِ پيغمبری می‌کرد، او را بکشتند. گفت: نيک کرده‌اند که او را من نفرستاده بودم.

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

سزایِ همنشينی!

شيعی‌يی در مسجد رفت؛ نامِ صحابه ديد، بر ديوار نوشته. خواست که خيو بر نامِ ابوبکر و عمر اندازد، بر نامِ علی افتاد. سخت برنجيد و گفت: تو که پهلویِ اينان نشينی، سزایِ تو اين باشد!

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا


پيرزنی را پرسيدند...

پيره‌زنی را پرسيدند که ديهی دوست‌تر داری يا کيری؟ گفت: من با روستائيان گفت‌وشنيد نمی‌توانم کرد!!

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

Friday, February 27, 2015

تا جان‌ات برآيد!

همدانی در خانه‌یِ خود می‌رفت، جوانی خوش‌صورت را ديد که از خانه‌یِ او بيرون می‌آيد؛ برنجيد و گفت: لعنت براين زندگانی باد که تو داری! هر روز به خانه‌یِ مردم رفتن چه معنی دارد؛ تا جان‌ات برآيد، زنی بخواه، چُنان‌که ما نيز خواسته‌ايم، تا ده کسِ ديگر به تو محتاج شوند!

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

Saturday, February 7, 2015

سلطانِ سواره!

سلطان‌محمود در مجلسِ وعظ حاضر بود. طلحک از عقبِ او آن‌جا رفت. چون او برسيد، واعظ می‌گفت که هرکس پسرکی را گاييده باشد، روزِ قيامت، پسرک را بر گردنِ غلام‌باره نشانند تا او را از صراط بگذراند.
سلطان‌محمود می‌گريست؛ طلحک گفت: ای سلطان! مگری و دل خوش دار که تو نيز آن‌روز پياده نمانی!

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

اجرت‌الجّماع!

بر درِ ديهی، خری را فحل می‌دادند. زنی صاحب‌جمال حاضر بود.
خداوندِ خرِ ماده گفت: «چون‌ست که جهتِ اجرتِ خر، از من پنج دينار می‌خواهی؛ و اگر من خواهم زنی را بگايم، تا ده دينار نستاند، جماع به من ندهد!؟»
زن گفت: «تو چنين کيری بيار تا من پنجاه دينار بدهم!»

(عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا)

ترک‌پسرِ مست و غلام‌باره

ترک‌پسری مست بر درِ غلام‌باره‌ای افتاده بود. غلام‌باره او را بديد و بر دوش گرفته بر بالای خانه برد و همه‌شب به کارِ خير مشغول بود. وقتِ روز، ترک از خواب برآمد، گفت: من در کجا خفته‌ام؟ گفت: در بنده‌خانه. گفت: من در زير خفته بودم، چون است که اين‌زمان بالای‌ام؟ گفت: در خواب غلطيده باشی. گفت: چرا شلوارم گشاده‌ست؟ گفت: در خواب خره کشيده باشی. گفت: درِ کون‌ام چرا تر است؟ گفت: مگر در مستی، قی کرده باشی. گفت: سوراخِ کون‌ام درد می‌کند... گفت: در مستی، دوبيتی بسيار خوانده باشی. ترک‌پسر باور کرد و خاموش شد.

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

پسرِ خطيبِ ده!

پسرِ خطيبِ دهی، بامداد در پايگاه رفت، پدر را ديد که خر می‌گاييد. پنداشت همه‌روزه چنان می‌کند. روزِ جمعه، پدرش بر منبر خطبه می‌خواند؛ پسر بر درِ مسجد رفت و گفت: بابا! خر را می‌گايی يا به صحرا بَرَم؟

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

...

...