حجی ماهی بداد و جماع بستد! خوشاش آمده ماهیِ ديگر بداد و جماعی ديگر بکرد. پس بر درِ خانه نشست، گفت: قدری آب میخواهم. آن زن کوزهای بدو داد؛ بخورد و کوزه بر زمين زد و بشکست.
ناگاه شوهرش را از دور بديد. در گريه افتاد. مرد پرسيد: چرا گريه میکنی؟ گفت: تشنه بودم، از اين خانه آب خواستم، کوزه از دستام بيفتاد، بشکست؛ دو ماهی داشتم، خاتون بهگروِ کوزه برداشته است؛ و من از ترسِ پدر، به خانه نمیيارم رفت.
مرد با زن عتاب کرد که: کوزهای چه قدر دارد؟
ماهیها بگرفت، به حجی داد تا بهسلامت روانه شد.
عبيدِ زاکانی؛ رسالهیِ دلگشا
No comments:
Post a Comment