Sunday, July 5, 2015

حجی و جماع!

پدرِ حجی دو ماهیِ بزرگ بدو داد که: بفروش! او در کوچه‌ها می‌گرداند. بر درِ خانه‌ای رسيد، زنی خوب‌صورت او را ديد، گفت: يک ماهی به من بده تا تو را جماعی بدهم.
حجی ماهی بداد و جماع بستد! خوش‌اش آمده ماهیِ ديگر بداد و جماعی ديگر بکرد. پس بر درِ خانه نشست، گفت: قدری آب می‌خواهم. آن زن کوزه‌ای بدو داد؛ بخورد و کوزه بر زمين زد و بشکست.
ناگاه شوهرش را از دور بديد. در گريه افتاد. مرد پرسيد: چرا گريه می‌کنی؟ گفت: تشنه بودم، از اين خانه آب خواستم، کوزه از دست‌ام بيفتاد، بشکست؛ دو ماهی داشتم، خاتون به‌گروِ کوزه برداشته است؛ و من از ترسِ پدر، به خانه نمی‌يارم رفت.
مرد با زن عتاب کرد که: کوزه‌ای چه قدر دارد؟
ماهی‌ها بگرفت، به حجی داد تا به‌سلامت روانه شد.

عبيدِ زاکانی؛ رساله‌یِ دلگشا

No comments:

Post a Comment