عبيدِ زاکانی؛ رسالهیِ دلگشا
Friday, February 27, 2015
تا جانات برآيد!
همدانی در خانهیِ خود میرفت، جوانی خوشصورت را ديد که از خانهیِ او بيرون میآيد؛ برنجيد و گفت: لعنت براين زندگانی باد که تو داری! هر روز به خانهیِ مردم رفتن چه معنی دارد؛ تا جانات برآيد، زنی بخواه، چُنانکه ما نيز خواستهايم، تا ده کسِ ديگر به تو محتاج شوند!
Saturday, February 7, 2015
سلطانِ سواره!
سلطانمحمود در مجلسِ وعظ حاضر بود. طلحک از عقبِ او آنجا رفت. چون او برسيد، واعظ میگفت که هرکس پسرکی را گاييده باشد، روزِ قيامت، پسرک را بر گردنِ غلامباره نشانند تا او را از صراط بگذراند.
سلطانمحمود میگريست؛ طلحک گفت: ای سلطان! مگری و دل خوش دار که تو نيز آنروز پياده نمانی!
سلطانمحمود میگريست؛ طلحک گفت: ای سلطان! مگری و دل خوش دار که تو نيز آنروز پياده نمانی!
عبيدِ زاکانی؛ رسالهیِ دلگشا
اجرتالجّماع!
بر درِ ديهی، خری را فحل میدادند. زنی صاحبجمال حاضر بود.
خداوندِ خرِ ماده گفت: «چونست که جهتِ اجرتِ خر، از من پنج دينار میخواهی؛ و اگر من خواهم زنی را بگايم، تا ده دينار نستاند، جماع به من ندهد!؟»
زن گفت: «تو چنين کيری بيار تا من پنجاه دينار بدهم!»
خداوندِ خرِ ماده گفت: «چونست که جهتِ اجرتِ خر، از من پنج دينار میخواهی؛ و اگر من خواهم زنی را بگايم، تا ده دينار نستاند، جماع به من ندهد!؟»
زن گفت: «تو چنين کيری بيار تا من پنجاه دينار بدهم!»
(عبيدِ زاکانی؛ رسالهیِ دلگشا)
ترکپسرِ مست و غلامباره
ترکپسری مست بر درِ غلامبارهای افتاده بود. غلامباره او را بديد و بر دوش گرفته بر بالای خانه برد و همهشب به کارِ خير مشغول بود. وقتِ روز، ترک از خواب برآمد، گفت: من در کجا خفتهام؟ گفت: در بندهخانه. گفت: من در زير خفته بودم، چون است که اينزمان بالایام؟ گفت: در خواب غلطيده باشی. گفت: چرا شلوارم گشادهست؟ گفت: در خواب خره کشيده باشی. گفت: درِ کونام چرا تر است؟ گفت: مگر در مستی، قی کرده باشی. گفت: سوراخِ کونام درد میکند... گفت: در مستی، دوبيتی بسيار خوانده باشی. ترکپسر باور کرد و خاموش شد.
عبيدِ زاکانی؛ رسالهیِ دلگشا
پسرِ خطيبِ ده!
پسرِ خطيبِ دهی، بامداد در پايگاه رفت، پدر را ديد که خر میگاييد. پنداشت همهروزه چنان میکند. روزِ جمعه، پدرش بر منبر خطبه میخواند؛ پسر بر درِ مسجد رفت و گفت: بابا! خر را میگايی يا به صحرا بَرَم؟
عبيدِ زاکانی؛ رسالهیِ دلگشا
Subscribe to:
Posts (Atom)